میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و ، لیک
غم این خفتهی چند
خواب در چشمِ ترم میشکند .
نگران با من استاده سحر
صبح ، میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم ِبهجانباخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره این سفرم میشکند .
نازکآرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا ! به برم میشکند
دستها میسایم
تا دری بگشایم ،
بر عبث میپایم
که بهدر کس آید ؛
در و دیوار به هم ریختهشان
بر سرم میشکند .
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
مانده پایآبله از راهِ دراز
بر دمِ دهکده ، مردی تنها ؛
کولهبارش بر دوش ،
دستِ او بر در ، میگوید با خود :
- « غم این خفتهی چند
خواب در چشم ِ ترم میشکند ! » ...
نیما یوشیج
:: بازدید از این مطلب : 253
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1